بي عشق آزاد و رها بودم. از ديدن چشماي کسي دلم نمي لرزيد. خدا رو شکر مي کردم که زندگيم براي خودم بود و دلبستگي که دلم رو به درد بياره رو نسبت به کسي نداشتم اما ته دلم ميدونستم يکي بايد باشه که تو چشماش بتونم خودم رو ببينم يه حسي رو بايد تجربه کنم که هيچ وقت نداشتم. بالاخره آرزوش کردم اون حس رو از خدا خواستم. يه کنجکاوي تو وجودم بالاخره باعث شد چشامو باز کنم و ببينمش.
صدايت دلنوازترين آلارم صبحگاهي ست
زماني که پلک هايم لبريز از خواب است
موهايت غروب هاي دل انگيز شهر است
و وجودت تکراري ترين تمناي بودن است
"ژوان"
برآورده شدن آرزوي ديدنت مثل يه معجزه بود از اون معجزه هايي که يهو يادت مياره خدا از رگ گردن بهت نزديک تره و متوجه ميشي صداتو ميشنوه شايد خيلي زودتر از اينکه خودت صداي خودتو بشنوي.
درباره این سایت