يک شب زمستوني بود يه جايي مهمون بودم جاييکه نشسته بودم کنارم يه ميز بود که چند تا کتاب گداشته بودن روش. منم از بين اون کتابا کتاب حافظ رو انتخاب کردم. ميخواستم شروع خوندنش مثل گرفتن فال باشه اما انتخابم اين بود صفحه اول رو باز کنم. در اون لحظه به ياد اولين مصرع نبودم:
الا يا ايها الساقي ادر کأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها
درباره این سایت